Dalim; Death of aliens laid in Manhattan

Let me talk about him

چرا این‌که «کارسوق جراحی»های کمی در ابهر اجرا شده‌اند، عجیب است؟

سلام خواننده‌ی عزیز! از تو می‌خواهم به آنچه جلوتر می‌آید، و درد دلِ یک دانش‌آموزِ دبیرستانی با توست، با دقت گوش دهی.


من محمد هستم، رئیسِ شورای دانش‌آموزیِ دبیرستانِ استعدادهای درخشان شهیدبهشتی ابهر. چند هفته‌پیش، برای دیدنِ یکی از دوستانم و در روزِ چهارشنبه(که کلاسی نداشتم)، به مدرسه رفتم؛ همچنین شنیده بودم که چیزی به نامِ «کارسوق جراحی» در مدرسه در آن روز اجرا خواهد شد؛ لذا از مجریانِ برنامه اجازه خواستم تا در این برنامه شرکت کنم، آن‌ها نیز به خاطرِ لطف و بزرگواریِ خود مرا به برنامه‌شان راه دادند و توانستم از آن استفاده کنم.
فراخوان کارسوق جراحی
فراخوان کارسوق جراحی
از لحظه‌ی ورودم به مدرسه متوجهِ جوِ جالبی شدم که در مدرسه حاکم شده بود، روی درِ کلاس‌ها اسامیِ مدارسی نوشته شده بود؛ همین نشان می‌داد که با یک برنامه‌ی «فرامدرسه‌ای» طرف هستیم.
دیوارها همه با فراخوان پر شده بودند و «به سمتِ کارسوقِ جراحی» روی اکثرِ قسمت‌های مدرسه به چشم می‌خورد. طبیعی است هر کسی می‌توانست با ورود به مدرسه و با پرسشِ سوالِ «ببخشید! برای رفتن به محلِ برگزاریِ کارسوقِ جراحی باید کدوم طرفی برم؟»، از کاغذهای به دیوار(و زمین!) چسبیده بی‌نیاز شود، اما به‌سانِ خطِ «اورژانس»ـی که همیشه در بیمارستان‌ها می‌بینیم، و برای این است که یک بیمارِ اورژانسی دیگر درگیرِ پرسیدنِ سوال برای یافتنِ آن بخش نشود، افراد را به سرعت به سمتِ محلِ اجرای برنامه هدایت می‌کرد و این نشان می‌داد که «کسی برای وقت شما ارزش قائل است».
به سمتِ کارسوق جراحی!
به سمتِ کارسوق جراحی!
به کلاس وارد شدم و روی صندلی نشستم، اولین منظره‌ای که در کلاس موجباتِ تعجبم را فراهم آورد، اِتیکِت‌هایی بود که اعضای اجراییِ کارسوق به صورتِ رنگی چاپ کرده بودند و روی لباسشان در حالِ درخشش بود! طرح‌هایشان همان طرحِ کارسوقِ جراحی بود و نام‌هایشان چاپِ ماشینی شده‌بودند. زمانی که می‌بینی کسی تا این‌حد به جزئیات توجه می‌کند، ناخوداگاه چشم‌هایت پر از اشکِ شوق می‌شود و شروع به نیشگون گرفتنِ خودت می‌کنی که اگر خوابی، سریع‌تر بیدار شوی!
مگر می‌شود؟ آیا من در ابهر هستم؟ چطور ممکن است چنین برنامه‌ای در ابهر اجرا شود؟
داخلِ کلاس!
کلاس‌ها بسیار مرتب بودند و با جزئیاتِ دقیقی اجرا می‌شدند
تازه روی صندلی آرام گرفته بودم که متوجهِ بسته‌ای شدم که روبه‌رویم و روی میز قرار داشت؛ بسته‌ای حاویِ بروشورهای راهنما، کاغذهای یادداشت، برگه‌ای برای نظرسنجی، یک خودکارِ خفن‌آمیزناک، و یک مدادِ نوک‌تیز. همچنین اتیکتی که رویش نامِ شرکت‌کننده بود و او می‌بایستی آن‌را به لباسش الصاق می‌کرد، روی آن موجود بود.
بسته‌ها، اتکت‌ها و نظم!
بسته‌ها، اتیکت‌ها و نظم!
بروشور هم رنگی چاپ شده بود! قبول کنید دیدنِ چنین چیزی در ابهر کمی تا قسمتی تعجب‌آور است!
صفحه‌ی اول بروشورصفحه‌ی دومِ بروشور
بروشور!
دیدِ منتقدم به کلی کور شده بود؛ هر چه می‌کردم که ایرادی اساسی و ناشی از عدمِ توجه پیدا کنم، به درِ بسته می‌خوردم، گویی برای یک‌یکِ میمیک‌های صورتی که در حینِ ارائه‌ی اسلایدها بر چهره‌ی ارائه‌دهنده می‌آمد تمرینی چند ساعته بوده!
برای اولین بار استفاده‌ی صحیحی از تخته‌های هوشمند را در کلاسِ راهنمای وسایلِ جراحی ناظر بودم. یک کلاس که در آن برای اولین‌بار، در عینِ دیدنِ تصویرِ یک پدیده، قادر بودی خودِ آن پدیده را نیز مشاهده کنی! (پدیده=وسایل جراحی)
استفاده از جمله‌ی «حالا اون‌جا تو اتاق عمل نحوه‌ی کارشو از نزدیک خودتون می‌بینید»، نویدِ این را می‌داد که ظاهراً همین کیفیت(و بیشتر) تا انتهای برنامه باقی خواهد ماند.
معمولاً در این مواقع زمزمه‌ای از درونِ انسان شروع به خواندنِ سرودی در دل می‌کند: «تو رو خدا تموم نشو!». شاید هم فقط من این‌طور هستم که وقتی یک «خاطره‌ی کلیدیِ خوب» برایم اتفاق می‌افتد، دوست دارم تمام شدنِ آن هر لحظه به تعویق بیفتد.
دیدنِ پدیدهخودِ دستگاه رو ببین
دیدنِ عکسِ پدیده و خودِ پدیده!
«این‌طوری بسته می‌شه»، «باید انگشت شست و انگشت سوم یا چهارم رو در اینجا قرار بدیم تا موقعِ باز کردن با این حرکت [صدای تیک] بتونیم بازش کنیم»؛ پر شدنِ جایِ خالیِ عمل که تا به امروز در کلاس‌های مدرسه‌ام آن‌را ندیده بودم؛ آن‌هم توسطِ مدرسی که خودش یکی از دانش‌آموزان است! یک بدعت که وصله‌ی ناجورِ این نظامِ آموزشی است!
اولین ارائه‌ای که در کلاسِ ما انجام شد، مربوط به آشنایی با وسایلِ موجود در اتاقِ عمل بود؛ استراحتی چنددقیقه‌ای که بعد از این ارائه به دانش‌آموزان داده شد، بیشتر صرفِ تحسین از نحوه‌ی برگزاریِ آن شد!
سه ارائه‌ی دیگر داشتیم؛ یکی در رابطه با بی‌هوشی، چگونگیِ انجامِ آن، به کجا تزریق کنیم، چقدر تزریق کنیم(مقدارش را از چه رابطه‌ای به دست بیاوریم)؛ یکی در موردِ موش، اسمش چیست، چطور است، چرا، چگونه(!)؛ یکی هم نحوه‌ی عملیِ گرفتنِ موش و تزریق که خیلی جالب بود و دیدنِ پشکل‌اندازیِ یک موش به هنگامِ ترس، خود تجربه‌ای نو بود!
این شکلی می‌گیرنش!
این شکلی می‌گیرن
این شکلی تزریق می‌کنن!
این شکلی می‌تزریقن!
مرحله‌ی بعدی عبارت بود از «اتاق عمل»؛ یعنی Where dreams come true یا Where theories come in handy.
تمیزیِ اولیه‌ای که بر اتاق عمل حاکم بود، خبر از ادامه‌ای به اندازه‌ی شروع قدرتمند می‌داد.
دقت میلی‌متری در چینش اتاق عمل
دقتِ میلی‌متری در چینشِ اتاق عمل
می‌توان رابطه‌ی خوبِ مجریانِ برنامه با شرکت‌کنندگان را به خوبی در تصویرِ زیر مشاهده نمود:
بپوش!
بپوش!
به این‌جای متن که می‌رسم، با خودم می‌گویم: «مهم‌ترین دستاوردِ این کارسوق، حداقل برای من، احساسِ خودباوری‌ای بود که از آن‌روز به من دست‌داده است، حسِ این‌که «من هم می‌توانم»، وقتی می‌بینم اجرای چنین برنامه‌ای ممکن است، یعنی من هم می‌توانم کارِ مشابهی کنم». شاید باورتان نشود، اما از آن روز و حداقل در رابطه با خودِ کارسوق، آن‌قدر عضله‌ی ایده‌ی پردازی‌ام پرکار شده است که تغییرحجمِ قابلِ توجهی در آن، با چشمِ غیر مسلح نیز قابلِ تشخیص است!
یکی از ایده‌های جالبی که در حینِ برنامه متوجهِ آن می‌شدید، استفاده‌ی همزمان از یک دوربین و یک پروژکتور بود؛ همین ایده‌ی ساده توانِ فهمیدنِ موضوع را برای شرکت‌کنندگان چندبرابر کرده بود و حداقل می‌شود با قطعیت گفت که «نبرد برای بهتر دیدن را از بین برده بود».
ترکیبِ زیبای دوربین و پروژکتور
ایده‌ی جالب و ساده‌ی «ترکیبِ دوربین و پروژکتور»!
پس از ورود به اتاق عمل، درها از داخل بسته شدند تا کسی از خارج مزاحمِ اجرای برنامه نشود، همچنین اولین عملِ هر گروه پس از ورود، شستشوی دست‌ها با آب، و بعد ضدعفونی کردنشان با استفاده از بتادین اسکراپ بود.
اعضا به هشت تیم تقسیم شدند و به هر تیم، یک موش(Rat) آزمایشگاهی داده شد. (این موش‌ها هر کدام به قیمتِ ۲۵هزارتومان از پژوهشکده‌ی رازی خریداری شده بودند)
پیش‌تزریق!
تزریق با guide!
ظاهراً باید یک موش را قبل از تشریح، بی‌هوش کرد! لذا موش‌ها به گروه‌ها داده شد و مشغولِ تزریق شدند. از آن‌جا که گرفتن و تزریق در گروه‌های پسران، به عهده‌ی اعضای گروه بود(در دختران، فقط تزریق توسطِ اعضا انجام شد)، طبیعی بود که چند موش فرصت را غنیمت شمارند و با گازی اساسی که از شخصِ نگه‌دارنده‌ی خود می‌گیرند، فرار را بر قرار ترجیح داده و بساطِ «گوشه‌گیری» را زیرِ میزهای آزمایشگاه پهن کنند.
از آن‌جا که فرآیندِ برگرداندنِ موش‌های فراری یک فرآیندِ بسیار پیچیده، محاسباتی(!) و دقیق بود، لذا عکسی از این مرحله در دست نیست و شما شنونده(خواننده؟)ی عزیز صرفاً به این اکتفا کن که در این مرحله، سه شخص(من جمله خودِ بنده و مدیرِ محترمِ مدرسه!) به مقامِ جانبازی در راهِ علم رسیدیم و با زخمی اساسی از سوی موش‌های عزیز به نزدیکی‌های دیارِ باقی روانه شدیم.
موش‌های هار!
موش‌های هار!
البته جالب‌به‌ذکر است که گازی که یکی از موش‌های گرام(بله! می‌دانم استعمالِ «گرام» به جای «گرامی» غلط است!) از مدیرِ عزیز گرفته بود، به قدری کاری بود که دندان‌های وی شکسته و در انگشتِ مدیر مانده بود! لذا از همین تریبون به مدیرمان «دستتان درد نکند» می‌گوییم، چون درد را پس از این واقعه می‌شد در چهره‌ی ایشان خواند.
شاید گفتنِ این نکته جالب باشد که یکی از سوالاتی که در موردِ موش‌ها پرسیده می‌شد، یعنی «اگر این موش شما را گاز بگیرد، باید چه واکسن‌هایی بزنید»، حاصلِ تجربتی بود که ما صبح و در زمانِ برنامه‌ی پسران به آن دست پیدا کرده بودیم!
پس از این عملیات که در نهایت موفقیت آمیز بود، موش‌ها به جایگاهِ اصلی‌شان، یعنی صندلیِ تشریح برگشتند تا به شکل و شمایلِ زیر در بیایند:
موش‌ها به دیارِ باقی می‌شتابند!
موش‌ها به دیارِ باقی می‌شتابند!
البته ممکن است سوالی به ذهن بیاید و آن هم این است که «در تصویرِ زیر، موش‌ها مشغولِ چه کاری هستند؟!»:
موش‌ها در حالِ لالا
موش‌ها در حالِ لالا
حقیقت این است که تأثیرِ داروی کتامین با دوزِ مخصوصش، نیم‌ساعت پس از تزریق است و علاوه بر آن ترسِ جنسِ مؤنث برای کار با یک موشِ هشیار، ما را به سمتِ استفاده از سیاه‌چال(آبگینه‌چال؟)هایی حاویِ یک پنبه‌ی آغشته به «اِتِر» برای بی‌حال کردنِ موش‌ها سوق داد و از طرفی بی‌حال کردنِ موش‌ها، خود نظمِ جراحی را بالا برده و کارِ سرکولر را آسان می‌کرد!
راهنماییِ مرحله به مرحله‌ی مدرسانِ دوره، در نهایت چنین صحنه‌هایی را خلق کرد:
با موفقیت تشریح شد!
که لازم به ذکر است، راهنمایانِ دوره خود سابقه‌ی «منفجر کردن» یک خرگوش به کیفیتِ زیر را در کارنامه‌ی خود داشتند:
خرگوشِ منفجر!
خرگوشِ منفجَر!
در نهایت این شکل از کارِ گروهی که شاید اولین باری بود که با این کیفیت تمرین می‌شد، به پایان رسید و اجری ماتأخر برای مجریانِ آن به جای گذاشت.
«هر کس سنتِ نیکی را در جامعه جاری سازد، تا وقتی که در دنیا مردمی به آن سنت عمل می‌کنند، ثوابِ آن اعمال را به حسابِ این شخص هم می‌گذارند».
~ پیامبرِ اکرم(ص)
کارِ گروهی!
کارِ گروهی؛ وصله‌ی ناجورِ نظامِ آموزشیِ غلطِ فعلی!
نکته‌ای که از زیرِ چشمانِ تیزبینِ شخصِ باهوش درنمی‌رفت، همکاریِ همه‌جانبه و بسیار خوبِ شرکت‌کنندگان، با مجریانِ برنامه بود، شاید به وضوح بتوان سکوت و آرامشی که بر ارائه‌ی دانش‌آموزان حاکم بود را یک مهرِ تأیید بر ادعای «غلط بودنِ سیستمِ آموزشیِ فعلیِ ما» دانست و به جای انداختنِ مشکلاتِ «عدمِ یادگیری» و «عدمِ توجه» بر گردنِ دانش‌آموزان، آن‌را مستقیماً به روش‌های غلطِ اجرای آموزش نسبت داد.
بیل گیتس و نظام آموزشی
«در خاورمیانه قدرت خلاقیت و نوآوریِ بالایی وجود دارد، اما چیزی که این توانایی را عقیم می‌سازد، نظامِ آموزش و پرورش(در این کشورها) است».
~ بیل گیتس
به نظرم یکی از نقاطِ قوتِ ارائه‌های کارسوق(بخشِ تئوری)، تطابقِ کاملِ آن با بخشِ عملی بود، به طوری که همه‌ی شرکت‌کنندگان متوجهِ اهمیتِ تئوری‌ها شدند؛ زیرا همه‌ی آن‌ها یک به یک در فرآیندِ تشریح به ایشان کمک می‌کرد! (این بخش مرا یادِ نظامِ آموزشیِ فنلاند می‌اندازد که فرصت نیست در موردِ آن بنویسم!)
طبعاً متنِ فوق، به خصوص با این طولِ کوتاه، نخواهد توانست تمامِ زحماتی که برای این برنامه کشیده شده را پوشش دهد، اما امیدوارم قسمتی از این زحمت‌ها را به نمایش گذاشته باشد.

از این قسمتِ متن به بعد، در موردِ بازتابِ رسانه‌ای و رفتارِ برخی مسئولین در قبالِ این برنامه برایتان خواهم گفت؛ حکمتِ تیترمان(چرا این‌که «کارسوق جراحی»های کمی در ابهر اجرا شده‌اند، عجیب است؟) نیز در این بخش مشخص خواهد شد.
گروهی از سمتِ شبکه‌ی استانیِ اشراق برای «پوششِ خبریِ» این برنامه به صحنه اعزام شده بودند.
پوششِ خبری!
مصاحبتی با آقای معصومی: «سه میلیون هزینه در برداشته که از جانبِ کمک‌های مردمی تأمین خواهد شد!»
اگر به چشمانِ خودم نمی‌دیدم که بیش از نیم‌ساعت فوتیج(footage؛ ویدئوی خام) توسطِ دوربینِ این شبکه ضبط شده است، موقعِ پخشِ گزارشِ «یک‌دقیقه‌ای» این شبکه در میانِ بخشِ خبریِ ساعت۱۱، آن‌هم نه به‌عنوانِ یک «سرتیترِ خبری»، بلکه به عنوانِ یک خبرِ عادی، با لحنِ «حالا یک برنامه هم داریم از دانش‌آموزان(جهنم و ضرر!)»، آن‌قدر عصبانی نمی‌شدم؛ به قدری عصبانی که تلفن را برداشته و سریعاً ۱۱۸ را شماره‌گیری کرده، سپس با شماره‌تلفن‌های این شبکه تماس بگیرم و منتظر باشم یک اپراتورِ «انسان» تلفن را بردارد تا هر فحشی که در چندسالِ گذشته ماحصلِ حضورم در کوچه‌پس‌کوچه‌های خرمدره بوده است را نثارِ این شبکه و عواملِ آن اخبارِ ساعتِ ۱۱ کذاییش کنم!
مسئله این است که به طوری کاملاً اتفاقی، «به علتِ بارشِ سنگینِ برف و بوران»، فردای آن روز همه‌ی مدارسِ شیفتِ صبحِ ابهر تعطیل بودند!
این مسئله از دو جنبه اعصاب‌خردکن بود؛ یکی آن‌که فردا با دوستان دورِ هم جمع نمی‌شدیم و لذا فحش‌هایمان را «برهم‌نهی» نمی‌کردیم؛ و دیگری آن‌که به علتِ بسیاریِ تماس‌هایی که اهالیِ استان با شماره‌های شبکه می‌گرفتند، اپراتور عملِ «قطع پس از وصل» را با تلفن‌هایمان انجام می‌داد!
اولین باری که با شماره تماس گرفتم، جمله‌ی «صابا تامام مدارس شیفت صبح تعطیل‌دی» بدرقه‌گرِ تماسم به جهنم بود؛ دفعاتِ بعدی این جمله را نیز از من دریغ کردند؛ امیدوارم درآمدِ تلفن‌چیِ عزیز به سادگی راهِ حلقوم تا معده را طی کند!
«یک دقیقه برنامه»، ماحصلِ آن‌همه فوتیجی بود که شبکه‌ی اشراق از برنامه ضبط کرد!

من و نعیم، یهویی!
من و نعیم، یهویی!
امروز با «نعیم» به فرمانداری رفتیم تا برای لوح‌های تقدیری که داشتیم، از فرماندارِ محترم امضا بگیریم. با آسانسور به طبقه‌ی دوم رفتیم و به دفترِ فرماندار رسیدیم. لوح‌ها را به شخصِ فربهی که به عنوانِ مدیر دفتر شناخته می‌شد ارائه کردیم و از ما درخواست شد که «روی صندلی‌ها بنشینیم تا اگر فرماندار خواستند، لوح‌ها را امضا کنند»، همچنین جمله‌ی «ببین اینا رو امضا می‌کنه» خطاب به شخصی که فربه نبود، اما به سراغِ فرماندار رفت تا امضا بگیرد گفته شد.
جان؟!
جان؟!
چند دقیقه‌ای منتظر بودیم و bunch of selfies با یکدیگر capture کردیم، ناگهان درِ اتاقِ فرماندار باز شد و شخصِ فرماندار با یک کت‌وشلوارِ اتوکشیده و کفش‌هایی واکس‌زده از آن بیرون آمد. به احترامِ او تمام‌قد بلند شدیم.
- شما از مدرسه‌ی تیزهوشان اومدید؟
- «بله».
- خودتونو معرفی کنید!
- من «محمد» هستم و این هم دوستم «نعیم»ـه، ما برای ...
- بله، می‌دونم، بفرمایید، تقدیرنامه‌ها آماده هستند!
و تقدیرنامه‌هایی که در یک نایلون قرارداده شده بودند، به سمتِ من دراز شد. بی‌درنگ بسته را گرفتم.
- من این برنامه‌ی خوبِ «کارسوق جراحی» رو شخصاً دنبال می‌کنم، ظاهراً معروف هم شدید، شبکه‌ی اشراق هم نشونتون داد!
- بله. همین‌طوره.
- این یک برنامه‌ی علمیه، چیزی هم که باعثِ پیشرفتِ یک کشور می‌شه همین علمه، به طورِ کلی پیشرفت در علوم، باعثِ افزایشِ اقتدار یک کشور می‌شه. به همین خاطر می‌خوام از شما و دست‌اندرکارانِ این برنامه تشکر کنم.
- [لبخند می‌زنم، چشم‌هایم برق می‌زند و خوش‌حالی را می‌توان از صورتم خواند]
- اجرای خوبی هم داشته ظاهراً، من نتونستم شخصاً بیام و برنامه رو از نزدیک ببینم، اما تعریفِ بچه‌ها ازش که تو شبکه‌ی اشراق دیدم، نشون می‌داد که خیلی زحمت کشیدید.
- [انقدر به وجد اومدم که فقط تماشا می‌کنم]
- اگه برای برنامه‌های بعدی‌ای که می‌خواید اجرا کنید، نیاز به ساپورت و پشتیبانیِ مالی یا کمکِ ما داشتید، حتماً بهمون بگید، خیلی دوست داریم قسمتی از همچین برنامه‌ای باشیم.
جنابِ فرماندار دستِ مرا به گرمی می‌فشارد، من هنوز در شخصیتِ فرابشریِ او محو شده‌ام، ظاهراً این قسمت از زندگیِ من، عبارت است از «دیدنِ معجزه‌ها»!
او دستش را در جیبش می‌کند، دو عدد شکلاتِ Baraka با جلدِ بنفش از آن خارج می‌کند، یکی را به من و دیگری را به نعیم می‌دهد، ما آن‌چنان خوشحالیم که نمی‌دانیم تا دمِ درِ فرمانداری را چطور و با فشارِ کدام دکمه در آسانسور طی می‌کنیم!

این رفتارِ خوبِ فرماندار با ما، مرا به یادِ یک جمله از باراک حسین جونیور اوباما می‌اندازد:
احمد و اوباما
«ساعتِ جالبیه احمد. می‌خوای اونو با خودت به کاخ سفید بیاری؟ ما باید بچه‌های بیشتری رو مثلِ تو به علم علاقمند کنیم. اون(علم) همون‌چیزیه که باعث شده آمریکا اینقدر بزرگ(با درجه‌ی والا) بشه!»
این مربوط به داستانِ «احمد»ـی می‌شود که به خاطرِ مسلمان‌بودن و ساختِ یک ساعتِ دست‌ساز در خانه که آن‌را به مدرسه برده بود، توسطِ پلیس دستگیر شده بود(احتمالِ بمب‌ساز شدن در آینده!)؛ این توئیت مربوط به بعد از رسانه‌ای شدنِ این داستان می‌باشد.

و جمله‌ای از رهبرِ عزیزمان:
ارزشِ علم
هردوی صحبت‌های بالا، این‌را تأیید می‌کنند که «علم اقتدارآفرین است» و «باید عالم را بر صدر نشاند».
اگرچه صحبت‌های فرماندار در موردِ ساپورتِ برنامه‌های آتی، ممکن است خالی از گوهرِ صحت نیز باشند(فرضِ محال)، اما چیزی که برای ما ارزش دارد، همین ابرازِ علاقه‌ی ایشان به برنامه‌های ماست که دنیایی از ارزش را با خود حمل می‌کند!

پ.ن: خزعبلاتِ بالا در موردِ رفتارِ خوبِ فرماندار چیزی بیشتر از زادگانِ ذهنِ پرآشوبِ من نبودند! ایشان فاصله‌ی پنج‌قدمی تا درِ اتاقشان را نیز طی نکردند!

واقعاً با این حجم از پشتیبانیِ رسانه‌ای، و ارگان‌های دولتی، سوالِ من این‌جاست که «چرا کارسوق جراحی‌های کمی در ابهر اجرا شده‌اند»؟!

در انتها از شما خواننده‌ی عزیز، درخواست دارم که فرمِ زیر را با دقت پر کنید!
نظرسنجی!
۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۷ ۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آقای خاص

اطلاعات لطفا

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.

انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:

«اطلاعات بفرمائید»

من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»

«مادرت خانه نیست؟»

«هیچکس بجز من خانه نیست»

«آیا خونریزی داری؟»

«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»

«آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»

«بله، می‌توانم»

«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم … مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد.

یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»

او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»

من کمی تسکین یافتم.

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.

یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست)

به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.

«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.

غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.

چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».

به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.

«اطلاعات بفرمائید»

من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»

مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»

من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه

دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»

او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»

من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.

او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.

«اطلاعات بفرمائید»

«می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»

«آیا دوستش هستید؟»

«بله، دوست قدیمی»

«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»

قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»

با تعجب گفتم «بله»

«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»

سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و

گفت:

«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد»

من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.

پ.ن: کپی بود.

پ.ن2:مثلا اگه من با این داستان اشک توی چشمم جمع بشه، بچه ام؟ D:

پ.ن3: از این شارون ها همه ما داریم یا فقط من داشتم؟

۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
آقای خاص

جلو رفتن!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۰۴